رژیا پرهام – تورنتو
معمولاً برای انتخاب کتاب یا کتابهایی که روزانه توی مهدکودک میخوانیم، رأی میگیریم و هر کتابی که طرفدار بیشتری داشته باشد، خوانده میشود. چند روز پیش کتاب «پسر جنگل» انتخاب شد. همهٔ کوچولوها موافق خواندن کتاب بودند غیر از یک دختر خانوم چهارساله که با جدیت مخالفت میکرد. مردد بودم چه کنم. در ابتدا تصمیم گرفتم کتاب پرطرفدار دیگری را جایگزین کنم و خواندنِ «پسر جنگل» را به زمان دیگری موکول کنم. هر چه تلاش کردم با خودم کنار نیامدم. بهنظرم عادلانه نبود. بنابراین به دخترک توضیح دادم که بهترست به نظرِ دوستانش احترام بگذاریم و همین کتاب را بخوانیم. با قیافهای غمگین به نشان تأیید سری تکان داد و پذیرفت. پیشنهاد کردم کتاب بعدی را بهتنهایی انتخاب کند. تشکر کرد ولی نپذیرفت!
شروع به خواندن کردم. ببر بزرگی در اعماق جنگل صدای نوزاد پسری را میشنود و به کمکش میرود. پسرک تنها را با خودش میبرد و او در کنار تولههای آن ببر بزرگ میشود. کمی که بزرگتر شده بود، شیری که قبلاً توسط انسانها تیر خورده بود، چشمش به او میافتد و تصمیم میگیرد پسرک را شکار کند که مبادا بزرگ بشود و مثل دیگر آدمها شکارچی بشود. ببرها متوجه تصمیم شیر میشوند و سعی میکنند پسرک را به دهکدهای که آدمها در آن ساکناند ببرند. داستان ادامه پیدا میکند و بعد از اتفاقات مختلف علیرغم میل پسرک که همچنان دلش میخواهد در جنگل و کنار حیوانات زندگی کند، به دهکده میرسند. بهمحض آنکه چشم پسر جنگل به دخترک زیبایی میخورد، نظرش تغییر میکند و برای همیشه ساکن آن دهکده میشود…
خواندن کتاب که تمام شد، بغض دختر کوچولوی چهارساله ترکید! با توجه به آخرِ خوب داستان، عکسالعملش عجیب بود. متعجب نگاهش کردم، بعد از گذشت چند دقیقه که کمی آرام شد، گفتم: «متأسفام که ناراحت شدی، ولی من دلیلش رو نمیدونم.» دوباره گریهاش گرفت و با هقهق گریه توضیح داد که: «من بارها این کتاب رو نگاه کرده بودم و اون رو برای خودم با کلمات اشتباه (رانگ وُردز!) خونده بودمش، ولی تو همهچی رو خراب کردی.»
متعجبتر از پیش خیره نگاهش کردم و گفتم: «ولی آخر داستانی هم که من خوندم، خوب بود.» با گریه جواب داد: «ولی با داستان من فرق میکرد!»
سخت بود، ولی سعی کردم دلخوریاش را درک کنم. گفتم: «متأسفام که داستانت رو خراب کردم.» وسط گریهاش گفت: «قول بده که دیگه این کار رو نکنی!»
و من قول دادم که دیگر هیچوقت آخر داستان کسی را خراب نکنم.